گندم جونگندم جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

گندم طلائی ما

ماه نگار 55

عشقدونه سلام،ایندفعه تنبلی نکردم و سر وقت دارم وبتو آپ میکنم گندمی چند ماهه که خیلییییی میگی خواهر میخوام (هیچ رقمه هم راضی به برادر نمیشی )از توضیحاتی که ما میدیم هم راضی نیستی و قانع نمیشی که الان وقت آوردن خواهر نیست،این دفعه بهت گفتم اتاق ما که پره،اتاق خودتم که تخت و کمدت همست و جای خالی نداریم پس ما وسیله های خواهرتو کجا بذاریم،فعلا یکم راضی شدی ولی به بابامرتضی میگی خونه ی بزرگ بگیر خواهرمو بیاریم، اسمشم گذاشتی گلسا هر جا هممیریم به فکر خواهرتی،میریم برای شما کفش بگیریم میگی اینو برای خواهرم بگیر،یا لباسهات که کوچیک میشه میگی اینو میذارم برای خواهرم   چند وقته خیلی در مورد خدا میپرسی و میگی چه شکلیه،کج...
18 دی 1396

یلدای 96

گندمگم امسال برات یه پیراهن هندونه بافتم،خیلی سخت بود ولی عاشقش شدم و تو هم خیلییی دوسش داری  مامان دینا هم براش دامن بافت و صبح پنجشنبه رفتیم و براتون عکس انداختم شب هم مهمون داشتیم و زهرا ونیایش و مامان و باباش بودن ...
1 دی 1396

روزانه های 54 ماهگی ومهمونهامون

سلام عشقدونه یک عدد مامان تنبل اومده تا وبلاگتو آپ کنه،ولی باورکن سرم حسابی شلوغ بود،داشتم برای شب یلدا برات لباس میبافتم و حسابی طول کشید اخه کامواش خیلی ظریف بود سه روز هم مهون داشتیم که عمه اعظم اینا اومده بودن،که با هم قلعه رود خان رفتیم،عمه اینا سه شنبه شب اومدن و تا جمعه بعد از صبحانه پیشمون بودن یه اتفاق مهم این دفعه هم زلزله ای بود که تو رشت اومد،من وشما تنها بودیم خونه و داشتم آماده میشدم که بریم بیرون و شما هم پشت لپ تاپ نشسته بودی،یه دفعه احساس کردم خونه داره تکون میخوره،دویدم تا بیام و بگیرمت تموم شده بود و شما گفتی مامان چرا تکون میخوردم،زلزله4.6 ریشتر بود ومرکزش لنگرود بود و خداروشکر خسارتی نداشت برای تعطیل...
1 دی 1396
1